تو جنگجوی تازه نفس من حریف خوب

تو جنگجوی تازه نفس من حریف خوب

من زورگوی قصه ام وتو ضعیف خوب

من مرد افتضاح خداوند در زمین

تو شاهکارخلقت وجنس لطیف خوب

من گرچه باشکوه ولی باشکوه بد

توگرچه ناشریف ولی ناشریف خوب

توحرف های خوب ولی با زبان تلخ

من شعر های تلخ ولی با ردیف خوب

بین من و تو عشق به الودگی گذشت

گرچه کثیف بود ولی یک کثیف خوب

حسن قریبی

مثل آن چایی

امروز با حامد عسگری :
بر بخار پنجره یک شب نوشتی عاشقم

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم، با دل های تنها بیشتر


درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر


بم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولی
بعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر

رفته ای ، اما گذشت عمر تاثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر


هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر


بر بخار پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"
خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...
حامد عسکری

هر شب میان مقبرها راه می روم

بايد که لهجه کهنم را عوض کنم

اين حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم

يک شمعِ تازه را بسرايم از آفتاب

شمع قديم سوختنم را عوض کنم

هرشب ميان مقبره ها راه مي روم

شايد هواي زيستنم را عوض کنم

بردار شعر هاي مرا مرهمي بيار

بگذار وصله هاي تنم را عوض کنم

من که هنوز خسته باران ديشبم

فرصت بده که پيرهنم را عوض کنم

علي داوودي

روزی از راه امدم اینجا

روزی از راه آمدم اينجا ساعتش را درست يادم نيست
ديدم انگار دوستت دارم ، علتش را درست يادم نيست
چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنايی كرد 
خنده ات حالت عجيبی داشت حالتش را درست يادم نيست
هی به عکست نگاه میکردم زیر چشمی و در خيال خودم
می زدم بوسه ها به پیشانی ت ، لذتش را درست يادم نيست
آن شب از فكر تو ميان نماز ، بين آيات سوره ی توحيد
لَم يَلد را ، يَلد وَلم خواندم! ركعتش را درست يادم نيست
باورش سخت بود و نا ممكن كه دلم بوی عاشقی می داد
پيش از اينها هميشه تنها بود مدتش را درست يادم نيست
خواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبير آن سرودن شعر
جای من یک نفر کنار تو بود صورتش را درست يادم نيست
مانده بود از تمام خاطره ها شاعری در میان آیینه...
اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست!

مهردادبابایی

 

تشنگی و آب

به آب میزنم امشب دوباره چشمم را 

که شعله شعله ببارم ستاره چشمم را

 

هنوز بانگ عطش  گفتنت خوش آهنگ است

برای تشنگیت آب هم دلش تنگ است 

 

دوباره شعر و من و دیده ی تماشا تر

به روی نیزه سرت از همیشه تنهاتر

 

دوباره شعر و من و شرح راز خونینت 

اقامه ی غزلی از نماز خونینت 

 

طلوع کن که مصلای آفتاب تویی 

تو را به آب چکار آبروی آب تویی 

 

گلوی تشنه دم تیغ و حنجرت چه گذشت؟ 

اجازه است بگویم که با سرت چه گذشت 

 

سرت هوای نیستان و نی سواری داشت 

از آن نخست سرت شور سربه داری داشت 

 

سرت کجا و نیستان کجا دریغ دریغ 

تنت کجا سم اسبان کجا دریغ دریغ 

 

به خون نشست تمام زمین زمان با تو 

گریستند تمام پیمبران با تو 

 

صدای ناله ی یحیی و هود می آمد 

خلیل از آتش و اسپند و عود می آمد 

 

هزار نخل عصا شد هزار موسی شد 

هزار نیزه صلیب سر مسیحا شد 

 

هوای دشت پر از بغض سیب و آدم بود 

فرات جرعه ای از اشکهای مریم بود 

 

ثمود و یونس و الیاس گریه می کردند 

برای غربت عباس گریه می کردند 

 

برای غربت عباس آه می دانم 

نبرد یک نفر و یک سپاه می دانم 

 

نبرد یک نفر و یک سپاه می دانی؟

شکوه تشنگی خیمه گاه می دانی؟

 

شکوه تشنگی خیمه گاه و یک عباس 

غریو العطش و یک سپاه و یک عباس 

 

غریو العطش و گله های گرگ دریغ 

غریو العطش و آن یل سترگ دریغ 

 

غریو العطش و شیر مست افتاده 

سل المصانع رکبا دو دست افتاده

 

نگو که دست بگو خاتم از نگین افتاد 

نگو که دست بگو عرش بر زمین افتاد 

 

نگو که دست بگو آبروی آب این است 

پیمبران اولوالعزم را کتاب این است

اسماعیل محمدپور

 

نیست عباس که این قُرصِ قمر را بِکِشَد

پدری خَم شده تا دردِ کمر را بِکِشَد
مادری مانده که تا نازِ پسر را بکشد

چشمِ او خورد به لب های تَرک خورده و گفت:
کاش می شُد به لبش دیده ی تر را بکشد

بُردنِ این تَنِ بی وزن برایش سخت است
نیست عباس که این قُرصِ قمر را بِکِشَد؟

از دو سو تیر به بیرون زده باید چه کند
از کدامین طرف این تیرِ سه سر را بِکِشَد

خواست از سمتِ سه شعبه بکشد سر چرخید
بهتر این دید که او قسمتِ پَر را بِکِشَد

تیر از بچه که رَد شد جگرش تیر کشید
نَکُند با سرِ این تیر جگر را بِکِشَد

هرچه می خواست بیاید به حرم باز نشد
یک نفر کاش که تا خیمه پدر را بِکِشَد

باید او قبر کَنَد خاک کُنَد شرح دهد
آه این سینه غَمِ چند نفر را بِکِشَد

زیرِ لب گفت: فقط آه رباب آه رباب
وای اگر پیشِ سنان بارِ سفر را بِکِشَد

حرمله گفت: پسر را زد و بابا را کُشت
باید او در کمرش کیسه ی زَر را بِکِشَد

هم سبک هم که گران است سرش پس دعواست
قسمتِ کیست در این قائله سَر را بِکِشَد

کاش می شُد که نمی دید رُباب این دفعه
نیزه ای رد شده از خاک پسر را بِکِشَد

«حسن لطفی»

عشق من!‌ بي‌قرارم!‌ تو اما...

عشق من!‌ بي‌قرارم!‌ تو اما...

من تو را دوست دارم، تو اما ...

من فراموشي خاطراتم

احتمالاً‌ غبارم، تو اما...

هيچ‌كس اين طرف‌ها ندارد

هيچ كاري به كارم، تو اما...

گوش كن، من رگِ خشكِ باغم

من كجا جويبارم، تو اما...

برگ زردم، بله، ‌مي‌پذيرم

پوچ و بي‌اعتبارم، تو اما...

چهرة دردناك و تبسم؟

خنده‌اي مستعارم، تو اما...

بي‌پناهم، سپر هم ندارم

چشم اسفنديارم،‌ تو اما...

صورتم سرخ ... آري، قشنگ است

از درون هم انارم، تو اما...

فصل‌ها از بهارم گذشتند

خب، تمام است كارم، تو اما...

گفتمت: فصل خوبي است، گفتي:

خسته‌ام، كار دارم، تو اما...* * *‌ 

                     

باز در چشم من خيره ماندي

باز بي‌اختيارم، تو اما...

قلعه‌اي ماسه‌ام روي ساحل

سخت ناپايدارم، تو اما...

زخم، پاشيده شب را به جانم

مرگ دنباله‌دارم، تو اما...

بي تو اي ماه!‌ اي ماه!‌ اي ماه!‌

ظلمت روزگارم، تو اما...

شيهة اسب من را خريدند

اين هم از افتخارم، تو اما...

ابر در ابر در ابر در ابر

در خودم سوگوارم، تو اما

... آخرين سرفة يك مسافر

سوت سرد قطارم، تو اما...

من خودت را به تو مي‌سپارم

جز تو چيزي ندارم، تو اما

محمد رمضانی فرخانی

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر
بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر
قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می‌روم با سر
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترین‌ها را
که یک به یک  همه بودند سروران را سر
زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس  "اجننی"  گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
سری  که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود  پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر
میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر

نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -
جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر
صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر

چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر
عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.

برقعی

چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است

چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است
چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است
تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است
تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است
من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است
اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است

محمد سلمانی

 

ماه ارغوانی

تا که با دیوار، چوب در تبانی می‌کند
قامت رعنای یارم را کمانی می‌کند

هرچه می‌پرسم از این مردم نمی‌داند کسی
آنچه میخ آهنی با استخوان می‌کند

دست باد سرد، سنگین هم نباشد باز هم
صورت یاسی جوان را ارغوانی می‌کند

تازگی در خانه رو می‌گیرد از من فاطمه
مهربان من چرا نامهربانی می‌کند

پس چرا دستی به پهلو می‌زند محبوب من؟
هی چرا در پا شدن یاد جوانی می‌کند؟

از تماشای پرستویم پریشان می‌شوم
تا به چشمانم نگاهی آسمانی می‌کند

باز کن یک بار دیگر چشمهایت را ببین
دارد اینجا زینبت شیرین زبانی می‌کند

قاسم صرافان

یا فاطمه

فاطمیه که شروع می شود دل برای فاطمه می گیرد

تمام که می شود برای علی...

می خندی و لباس شب از شهر می دری

می خندی و لباس شب از شهر می دری

اینــگونه در نظام جهـــان دست می بری!

دامن خلیج، چهره خزر، مو هزار چم

در یک نگاه پنجره ای رو به کشوری

خواهان "پهلوی" شده این شهر، .بلکه تو

برداری از هراس "رضـــا شاه " روسری

باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز

چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری

مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است

جنگــی نبـــوده است بــــه ایـــن نابرابری!

زیبــــــاترین لبــاس جهان است بر تنت

از تن اگــــر هر آنچه که داری ، درآوری

"از هر چه بگذرم سخن دوست خوش تراست"

از دوست بگذرم … کـــه تــو از دوست بهتری!

عبدالمهدی نوری

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای – بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی امـ…ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو –

به به مبارک است :دل خوش – لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

×××

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور  نیستی که بمانی …

ولی نرو

مهدی فرجی

 

 

 

چِشم های تَر

از من
پس از تو چیز زیادی نمانده است
جُز چِشم های تَر
که به دَر خُشک می شوند

فرامرز عرب عامری

قدّ تمام سال ها پاییز دارم

اوراق خالی و دلی لبریز دارم

قدّ تمام سال ها پاییز دارم


دار و ندارم را به یغما برد دنیا

یعنی که بختی بدتر از چنگیز دارم


باقی نماند از تو مرا چیزی به غیر از

دفترچه ی خیسی که روی میز دارم


هی اشک می ریزم تو را هی می سرایم

من در سرودن ها چه افت و خیز دارم


هر روز صحبت از تو و نامهربانیتْ

با بوته های سبز ِ در جالیز دارم


از سهم دریای تو من تنها و تنها

موج غم و گرداب رعب انگیز دارم


آدم به آدم می رسد روزی یقیناً

جایی تو را می بینم و من نیز دارم

حنظله ربانی

سازش موج و ساحل محال است

خوش‌نشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
 
تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان مجویید
آن زبونی که مرداب دارد
 
ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موج‌ها زنده دارند
 
ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان، مرده بهتر
زان که آرامش و خواب جوید
 
خوش‌نشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است

آقای حمید سبزواری

يك اتفاق ساده مرا بي‌قرار كرد

يك اتفاق ساده مرا بي‌قرار كرد

بايد نشست و يك غزل تازه كار كرد

در كوچه مي‌گذشتم و پايم به سنگ خورد

سنگي كه فكر و ذكر دلم را دچار كرد

از ذهن من گذشت كه با سنگ مي‌شود

آيا چه كارها كه در اين روزگار كرد

با سنگ مي‌شود جلوي سيل را گرفت

طغيان رودهاي روان را مهار كرد

يا سنگ روي سنگ نهاد و اتاق ساخت

بي‌سرپناه‌ها همه را خانه‌دار كرد

يا مي‌شود كه نام كسي را بر آن نوشت

با ذكر چند فاتحه، سنگ مزار كرد

يا مثل كودكان شد و از روي شيطنت

زد شيشه‌اي شكست و دويد و فرار كرد

با سنگ مفت مي‌شود اصلا به لطف بخت

گنجشك‌هاي مفت زيادي شكار كرد

يا مي‌شود كه سنگ كسي را به سينه زد

جانب از او گرفت و بدان افتخار كرد

يا سنگ روي يخ شد و القصه خويش را

در پيش چشم ناكس و كس شرمسار كرد

ناگاه بي‌مقدمه آمد به حرف، سنگ

اين گونه گفت و سخت مرا بي‌قرار كرد:

تنها به يك جوان فلسطيني‌ام بده

با من ببين كه مي‌شود آنگه چه كار كرد!
علی فردوسی

به همین سادگی

تمام پنجره را غرق حسن یوسف کن
دل اهالی این کوچه را تصرف کن
قدم بزن وسط شهر باصدای بلند
به عابران پیاده غزل تعارف کن
وبی بهانه تبسم کن و نگاهت را
شبیه اینه ها عاری از تکلف کن
سپس به مجلس ترحیم یک غریبه برو
وچشم های خودت را پر از تاسف کن
 
صدای ضبط,اتوبان,هوای بارانی
به خود بیا! نرسیده به قم توقف کن
سلام دختر باران! سلام خواهر ماه!
بهشت را به همین سادگی تصرف کن
برقعی

نپرس حال مرا بی تو حال حال بدی است

نپرس حال مرا بی تو حال حال بدی است
هزار وسیصد و هشتاد و هشت سال بدی است

نپرس هیچ نپرس از دلم ، همین "چه خبر"
همین "چه می کنی این روزها.."سوال بدی است

پانته آ صفایی

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

 خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

 

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

               خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

               ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است

               بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

               که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

               به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند

               که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

               به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

               که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

               تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست

               که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است  ...

    رویا باقری

سکوت عین سکوت است، بی همانند است

سکوت عین سکوت است، بی همانند است
که پیشوند ندارد، بدون پسوند است
زبان رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت حرف کمی نیست، عین سوگند است
زمین یخ زده را گرم می کند آرام
سکوت، معجزه ی آفتاب تابنده است
سکوت پاسخ دندان شکن تری دارد
سکوت مغلطه ها را جواب کوبنده است
سکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام است
سکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند است
سکوت کرد علی سالهای پی در پی
همان علی که در قلعه را ز جا کنده است
همان علی که به توصیف او قلم در دست
مردّدم بنویسم خداست یا بنده ست
علی به واقعه جنگید با زبان سکوت
که ذوالفقار علی در نیام برّنده است
علی به واقعه کار مهم تری دارد
که آیه آیه کتاب خدا پراکنده است
از آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!
از آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند است
از آن سکوت که در عصر خود نمی گنجد
از آن سکوت که ماضی و حال و آینده است
از آن سکوت که نامش عقب نشینی نیست
از آن سکوت که هنگام جنگ ترفند است
از آن سکوت که دستان حیله را بسته
و دور گردن فتنه طناب افکنده است

سکوت کرد علی تا عرب خیال کند
ابو هریره به فن بیان هنرمند است
صحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشت
پیاز عکه به ذی الحجه دانه ای چند است؟!

علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله


یکی است در نظرش با حسن که فرزند است
ملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛
محمد بن ابوبکر آبرومند است
علی خلیفه شود شیوه ی حکومت او
برای عده ای از قوم ناخوشایند است
ستانده می شود آن رفته های بیت المال
ازین درخت اگر میوه ای کسی کنده است
اگر به پای کنیزانشان شده خلخال
اگر به گردن دوشیزگان گلوبند است
علی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولی
چقدر بر تنش این پیرهن برازنده است
کنون لباس خلافت چنان زنی باشد
که توبه کار شده، از گذشته شرمنده است
برادرم! به تریج قبات برنخورد
که ناگزیر زبان قصیده برّنده است
اگرچه روی زبان زبیر تبریک است
اگرچه بر لب امثال طلحه لبخند است
اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند
ولیکن از دلشان باخبر خداوند است

حمیدرضا برقعی

 

شعری سروده ام همه از ماجرای تو !

شعری سروده ام همه از ماجرای تو !

زیباتر از سروده ی من چشم های تو !

پایین تر از مسیر تو چادر زدیم تا

هنگام رفتنت ، بنشینم به پای تو

گفتی دلت گرفته ؟ کمی جابه جا شویم !

تا قلب من همیشه بگیرد به جای تو

خوب اند واژه های من اما نه مثل تو

عالی ست ، شعر من ، نه شبیه صدای تو

چشم تو مشق شاعری ام می دهد عزیز !

هر چه غزل مراست ، یکایک فدای تو !

حال و هوای شاعری ات را به من بده

تا گم شود هوای دلم در هوای تو

با خنده آفریده تو را و مرا از اشک

خیلی ست فرق خالق من با خدای تو !

ماندانا ملکی

 

پشت این لبخندها اندوه ماند

دیشب از چشمم بسیجی می‌چکید

از تمام شب «دوعیجی» می‌چکید

باز باران شهیدان بود و من

باز شب ‌های «مریوان» بود و من

دست ‌هایم باز تا آهنج رفت

تا غروب «کربلای پنج» رفت

یادهای رفته دیشب هست شد

شعرم از جامی اثیری مست شد

تا به اقیانوس ‌های دور دست

هم‌ چنان رودی که می ‌پیوست شد

مثنوی در شیشه مجنون نشست

آن ‌قدر نوشید تا بدمست شد

اولین مصرع چو بر کاغذ دوید

آسمان در پیش رویم دست شد…

یک ‌نفر از ژرفنای آب ‌ها

آمد و با ساقی‌ام هم‌ دست شد

باز دیشب سینه‌ام بی ‌تاب بود

چشم‌ هاتان را نگاهم قاب بود

باز دیشب دیده، جیحون را گریست

راز سبز عشق مجنون را گریست

باز دیشب برکه‌ها دریا شدند

عقده‌ های ناگشوده وا شدند

خواب دیدم کربلا باریده بود

بر تمام شب خدا باریده بود

خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود

آسمان در چشم‌ها ترکیده بود

مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف!

چون عروسانِ فریبا بود، حیف!

این چنین مطرود و بی‌حاصل نبود

مرگ آنجا آخرین منزل نبود

ای غریو توپ‌ها در بهت دشت

آه ای اروند! ای «والفجر هشت!»

در هوا این عطر باروت است باز

روی دوش شهر، تابوت است باز

باز فرهادم، بگو تدبیر چیست؟

پای این البرز هم ‌زنجیر کیست؟

پشت این لبخندها اندوه ماند

بارش باران ما انبوه ماند

همچنان پروانه ‌ها رفتید، آه!

بر دل ما داغ‌ تان چون کوه ماند!

یادها تا صبح زاری می‌کنند

واژه‌ هایم بی ‌قراری می‌کنند

خواب دیدم سایه‌ای جان می‌گرفت

یک نفر در خویش پایان می‌گرفت

ای سواران بلندای سهیل!

شوکران نوشان «گردان کمیل!»

ای سپاه رفته تا «بدر» و «حنین!»

خیل مختاران! لثارات الحسین!

ای نگاه آسمان همراه‌ تان

ای امام عصر خاطرخواه ‌تان

ای در آتش سوخته! پرهای من!

ای بسیجی‌ ها! برادرهای من!

ای بسیجی‌ ها، چه تنها مانده‌اید!

از گروه عاشقان جا مانده‌اید

ای بسیجی‌ ها! زمان را باد برد

آرزوهای نهان را باد برد

شور حال و جان سپردن هم نماند

بخت حتّی خوب مردن هم نماند

غرق در مانداب لنگرها شدیم

غافل از جادوی سنگرها شدیم

از غریو موج ‌ها غافل شدیم

غرق در آرامش ساحل شدیم

فصل سرخ بی ‌قراری‌ها گذشت

فرصت چابک ‌سواری‌ها گذشت

فرصت از اشک و از خون تر شدن

از زمستان نیز عریان ‌تر شدن

فرصت در خُم نشستن، م‍ُل شدن

در دهان داغ آتش، گل شد

یاد باد آن آرزوهای نجیب

یاد باد آن فصل، آن فصل عجیب

اینک اما فصل تنها ماندن است

فصل تصنیف دریغا خواندن است

اینک اما غربتم عریان شده است

حاصل آغازها پایان شده است

اینک این ماییم، عریان و علیل

دستمان کوتاه و خرما بر نخیل

روی لبخندم صدایی گم شده است

پشت رؤیایم هوایی گم شده است

چشم‌هایم محو در بال کسی ‌ست

در خیابان‌ ها به دنبال کسی ‌ست

نخل ‌های سر جدا، یادش به‌ خیر!

ای بسیجی‌ها! خدا، یادش به ‌خیر!

فصل سرخ بی‌قراری‌ ها گذشت

فرصت شب‌ زنده ‌داری ‌ها گذشت

این قلم امشب کفن پوشیده است

آرزوها را به تن پوشیده است

واژه‌هایم را هدایت می‌کند

از جدایی ‌ها شکایت می‌کند

«مقتل» آن شب غرق نور ماه بود

غرق در باران «روح الله» بود

جام را با او زدید و گم شدید

پای شب هوهو زدید و گم شدید

بازگردید ای کفن‌ پوشان پاک!

غرق شد این نسل در امواج خاک

باز باران خزان ‌پوشان زرد

باز توفان کفن ‌پوشان درد

باز در من بادها آشفته‌اند

لحظه ‌هایم را به شب آغشته‌اند

آمدیم و قاف ‌ها در قید ماند

قلب ما در «پاسگاه زید» ماند

طالب فرهادها جز کوه نیست

مرهم این زخم جز اندوه نیست

عقده‌ها رفتند و علت مانده است

در گلویم «حاج همت» مانده است

زخمی‌ام اما نمک حق من است

درد دارم نی ‌لبک حق من است

پیش از این ‌ها آسمان گل‌ پوش بود

پیش از این‌ ها یار در آغوش بود

اینک اما عده‌ای آتش شدند

بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند

بعضی از آن ‌ها که خون نوشیده‌اند

ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

عده‌ای «ح‍ُسن القضا» را دیده‌اند

عده‌ای را بنزها بلعیده‌اند

بزدلانی کز یم خون تر شدند

از بسیجی‌ها بسیجی‌تر شدند

آی، بی‌جان ‌ها! دلم را بشنوید

اندکی از حاصلم را بشنوید

تو چه می‌دانی تگرگ و برگ را

غرق خون خویش، رقص مرگ را

تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست

بین ابروها رد قناصه چیست

تو چه می‌دانی سقوط «‌پاوه» را

«باکری» را «باقری» را «کاوه» را

هیچ می‌دانی «مریوان» چیست؟ هان!

هیچ می‌دانی که «چمران» کیست؟ هان!

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟

هیچ می‌دانی «دوعیجی» در کجاست؟

این صدای بوستانی پرپر است

این زبان سرخ نسلی بی‌سر است

تو چه می‌دانی که جای ما کجاست

تو چه می‌دانی خدای ما کجاست

با همان‌هایم که در دین غش زدند

ریشه اسلام را آتش زدند

با همان‌ ها کز هوس آویختند

زهر در جام خمینی ریختند

پای خندق‌ ها اُحد را ساختند

خون‌ فروشی کرده خود را ساختند

باش تا یادی از آن دیرین کنیم

تلخِ آن ابریق را شیرین کنیم

با خمینی جلوه ما دیگر است

او هزاران روح در یک پیکر است

ما ز شور عاشقی آکنده‌ایم

ما به گرمای خمینی زنده‌ایم

گر چه در رنجیم، در بندیم ما

زیر پای او دماوندیم ما

سینه پر آهیم، اما آهنیم

نسل یوسف‌های بی‌ پیراهنیم

ما از این بحریم، پاروها کجاست؟

این نشان! پس نوش ‌داروها کجاست؟

ای بسیجی‌ها زمان را باد برد!

تیشه‌ ها را آخرین فرهاد برد

من غرور آخرین پروانه‌ام

با تمام دردها هم‌خانه‌ام

ای عبور لحظه‌ها دیگر شوید!

ای تمام نخل‌ها بی‌سر شوید!

ای غروب خاک را آموخته!

چفیه‌ها! ای چفیه‌های سوخته!

ای زمین، ای رمل‌ها، ای ماسه‌ها

ای تگرگِ تق‌تقِ قناصه‌ها

جمعی از ما بارها سر داده‌ایم

عده‌ای از ما برادر داده‌ایم

ما از آتش‌ پاره‌ها پر ساختیم

در دهان مرگ سنگر ساختیم

زنده‌های کمتر از مردار‌ها!

با شما هستم، غنیمت ‌خوارها!

بذر هفتاد و دو آفت در شما

بردگان سکه! لعنت بر شما

باز دنیا کاسه خمر شماست

باز هم شیطان اولی‌الامر شماست

با همان ‌هایم که بعد از آن ولی

شوکران کردند در کام علی

باز آیا استخوانی در گلوست؟

باز آیا خار در چشمان اوست؟

ای شکوه رفته امشب بازگرد!

این سکوت مرده را در هم نورد

از نسیم شادی یاران بگو!

از «شکست حصر آبادان» بگو!

از شکستن از گسستن از یقین

از شکوه فتح در «فتح المبین»

از «شلمچه»، «فاو» از «بستان» بگو

ای شکوه رفته! از «مهران» بگو!

از همان‌هایی که سر بر در زدند

روی فرش خون خود پرپر زدند

شب‌ شکاران سحراندوخته

از پرستوهای در خود سوخته

زان همه گل‌ ها که می‌بردی بگو!

از «بقایی» از «بروجردی» بگو!

پهلوانانی که سهرابی شدند

از پلنگانی که مهتابی شدند

ای جماعت! جنگ یک آیینه است

هفته تاریخ را آدینه است

لحظه‌ای از این همیشه بگذرید

اندر این آیینه خود را بنگرید

ابتدا احساس‌هامان تُرد بود

ابتدا اندوه‌هامان خرد بود

رفته‌رفته خنده‌ها زاری شدند

زخم‌هامان کم‌کمک کاری شدند

ای شهیدان! دردها برگشته‌اند

روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل‌هامان گونه‌ای دیگر شدند

چشم‌هامان مست و جادوگر شدند

روح‌هامان سخت و تن‌آلوده‌اند

آسمان‌هامان لجن‌آلوده‌اند

هفته‌ها در هفته‌ها گم می‌شوند

وهم‌ ها فردای مردم می‌شوند…

فانیان وادی بی ‌سنگری!

تیغ ‌های مانده در آهنگری

حاصل آن ماجراها حیرت است؟

میوه فرهنگ جبهه عشرت است؟

حاصل آغازها پایان شده است؟

میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟

زخمی‌ام، اما نمک… بی‌فایده است

درد دارم، نی‌لبک… بی‌فایده است

عاقبت آب از سر نوحم گذشت

لشکر چنگیز از روحم گذشت

جان من پوسید در شب‌غاره‌ها

آه ای خمپاره‌ها، خمپاره‌ها!

حسین جعفریان

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم.

سلام آقا!
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم.
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما!

گریاد تو جرم است غمی نیست که عشق است.
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما!

در آتش عشق تو اگر مست نسوزیم.
سوزانده شدن باد سزای همه ی ما!!!
اللهم عجل لولیک ...

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود

و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد

یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد

یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود


نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد

نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد

شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد

شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد

و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد

نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد

خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد


نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت

در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست
"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"

نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را

به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او

به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را...

...

رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود

چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش

کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان

کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت

و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت

چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد

صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی

فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود

صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه...
همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه...

نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد

خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند

ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند

قرار بود نرنجی ز خار هم... اما...
به چادرت ننشیند غبار هم... اما...

قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی

فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟
رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟

...

صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید

تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه
به عزت و شرف لاإله إلاالله

...

خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود

و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه پوش کند گنبد کبودش را

حسن بیاتانی

 

عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید

...و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باد یک نامه بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد


به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد


چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

دشت هم از نفس چادر او گل می چید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید


باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی "بیت النور" است


آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید

عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید


ماند تا آینهء مادر دنیا باشد

حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد


صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز


روز و شب  پلک ترش روضه مرتب می خواند

شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند


سیدحمیدرضا برقعی

باب شهادت

خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا

وقتی که می‌رسند پسرها یکی یکی


باب نیاز باب شهادت درِ بهشت

روی تو باز شد همه درها یکی یکی


سردار بی‌سر آمده‌ای تا که خم شوند

از روی دارها همه سرها یکی یکی


رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما

مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی


رفتی که بین مردم دنیا عوض شود

درباره‌ی بهشت نظرها یکی یکی


در آسمان دهیم به هم ما نشانشان

آنان که گم شدند سحرها یکی یکی


آنان که تا سحر به تماشای یادشان

قد راست می‌کنند پدرها یکی یکی


مهدی رحیمی

شیعه مدیون ظهر عاشوراست

شور و شوق سفر گرفته دلی ،از مَنِ خود اثر نمی خواهد 

دل سپرده به آسمان و ولی ، سفرش بال و پر نمی خواهد 

روضه خوان یک نفس بخوان امشب ، روضه ی اشک و آه و ماتم را 

عاشقی که شکسته بال و پرش ، غیر ِ چشمان تر نمی خواهد 

لرزه افتاده بر تَنِ شاعر ، هی زمین می خورد وَ می افتد 

تارسیدن به گنبد ِ سرخت ، یک قدم بیشتر نمی خواهد 

بی خبر آمدم به سوی شما ، السلام علیک:  ثارالله .... 

عذر من را قبول کن آقا ، عشق – اما – اگر نمی خواهد 

آه ....آقا ...لب ِ شکسته ِ دلی ، درد های نگفته ای دارد 

چشم دارد به مهر و لطف شما ، کفتر نامه بر نمی خواهد 

روضه خوان ، می رسد به طفل صغیر ، تشنه لب روبروی شط ِ فرات 

شور پرواز ناگهان دارد ....! طفل معصوم ((پَر )) نمی خواهد 

تاب ِ گفتن ندارد انگاری ، سینه ی روضه خوان عطش دارد 

کنج مخروبه  کودکی تشنه ، آب را بی پدر نمی خواهد 

آتشی شعله می کشد از دل ، درد در نای و نی نمی گنجد 

خیزران خیزران غم و اندوه ، شکوه ی مختصر نمی خواهد 

موعظه کن امام خوبیها ، روی ((نی )) آیه های یاسین را ... 

آه ....از بی وفایی کوفه ، آه ...هم گوش کر نمی خواهد 

شیعه مدیون ظهر عاشوراست ، سر به تن بی شما نمی ارزد 

تا قیامت به یاد خواهد داشت ، سرفرازی که ((سَر )) نمی خواهد 

سید مهدی نژاد هاشمی

شب تا سحر یکریز صحرا گریه می کرد

شب تا سحر یکریز صحرا گریه می کرد

 پیش از طلوع صبح فردا گریه می کرد

 تقدیر می خواهد دلش فردا نیاید ...

 عالم برای چه سرا پا گریه می کرد ...؟!

 فردا چه روزی است در تاریخ عالم ...

 یحیی (س)برایش پیش تر ها گریه می کرد 

 درآسمان خورشید دیگر خواهد آمد .... 

مهتاب اما روی (نی) را گریه می کرد

 آخر چرا قابیلیان شمشیر بستید ...؟!

 وقتی بدون شک... اهوارا گریه می کرد

 دیگر چه می خواهید ای نامرد ...مردم

 دنیا نمی بینید آیا گریه می کرد ...؟

 دل پاره کرد از دستتان کوه و در و دشت ... 

تیغ از تمامی ِ زوایا گریه می کرد

 سر از نجیب قبله ی ایمان بریدید ...

 وقتی که خنجر بی محابا گریه می کرد

 شب با وجود زخم های بس عمیقش ... 

باید ورق می خورد اما گریه می کرد  

 یجی بن زکریا از پیامبران الهی که شبیه امام حسین (ع) سرشان بریده شد و از واقعه کربلا خبر داشت 

سيد مهدي نژادهاشمي 

اینجا غروب با همه جا فرق می کند

دارد دوباره حال و هوا فرق می کند

حتی عبور ثانیه ها فرق می کند

این روزها که بغض، دلم را گرفته است

با روزهای قبل چرا فرق می کند؟

این پرچم سیاه همین بیرق و علم

حاکی ست با همیشه فضا فرق می کند

دارند بچه ها کتیبه به دیوار می زنند

حتی سروده ی شعرا فرق می کند

یک راست می روم سر اصل مصیبت ام

آقای من عزای شما فرق می کند

هر چند کعبه کعبه و بیت الهی است

اما هوای کرببلا فرق می کند

آقا نگیر خرده اگر شور می زنند

عشق تو با همه به خدا فرق می کند

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

آقا ببخش حال خودم هم عوض شده

این است جای قافیه ها فرق می کند

تا گفت: «یا اُخَیَّ » دلش بی قرار شد

سوز صدا و سوز صدا فرق می کند

بانو نشسته بود و سری روی نیزه بود

اینجا غروب با همه جا فرق می کند

مهدی صفی یار