به آب میزنم امشب دوباره چشمم را 

که شعله شعله ببارم ستاره چشمم را

 

هنوز بانگ عطش  گفتنت خوش آهنگ است

برای تشنگیت آب هم دلش تنگ است 

 

دوباره شعر و من و دیده ی تماشا تر

به روی نیزه سرت از همیشه تنهاتر

 

دوباره شعر و من و شرح راز خونینت 

اقامه ی غزلی از نماز خونینت 

 

طلوع کن که مصلای آفتاب تویی 

تو را به آب چکار آبروی آب تویی 

 

گلوی تشنه دم تیغ و حنجرت چه گذشت؟ 

اجازه است بگویم که با سرت چه گذشت 

 

سرت هوای نیستان و نی سواری داشت 

از آن نخست سرت شور سربه داری داشت 

 

سرت کجا و نیستان کجا دریغ دریغ 

تنت کجا سم اسبان کجا دریغ دریغ 

 

به خون نشست تمام زمین زمان با تو 

گریستند تمام پیمبران با تو 

 

صدای ناله ی یحیی و هود می آمد 

خلیل از آتش و اسپند و عود می آمد 

 

هزار نخل عصا شد هزار موسی شد 

هزار نیزه صلیب سر مسیحا شد 

 

هوای دشت پر از بغض سیب و آدم بود 

فرات جرعه ای از اشکهای مریم بود 

 

ثمود و یونس و الیاس گریه می کردند 

برای غربت عباس گریه می کردند 

 

برای غربت عباس آه می دانم 

نبرد یک نفر و یک سپاه می دانم 

 

نبرد یک نفر و یک سپاه می دانی؟

شکوه تشنگی خیمه گاه می دانی؟

 

شکوه تشنگی خیمه گاه و یک عباس 

غریو العطش و یک سپاه و یک عباس 

 

غریو العطش و گله های گرگ دریغ 

غریو العطش و آن یل سترگ دریغ 

 

غریو العطش و شیر مست افتاده 

سل المصانع رکبا دو دست افتاده

 

نگو که دست بگو خاتم از نگین افتاد 

نگو که دست بگو عرش بر زمین افتاد 

 

نگو که دست بگو آبروی آب این است 

پیمبران اولوالعزم را کتاب این است

اسماعیل محمدپور